کد مطلب:314388 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:212

اگر اتفاقی برایت پیش آمد با پول حل نشد به حضرت عباس متوسل شو
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمین آقای سید صادق حسینی یزدی طی مكتوبی به انتشارات مكتب الحسین علیه السلام چهار كرامت زیر را ارسال نموده اند، كه توجه شما را به آن جلب می نماییم:

1. بسم الله الرحمن الرحیم، و به نستعین، و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.

جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمد علی ادیب اصفهانی كه در حدود چهل سال است با ایشان رفیق هستیم چنین نقل فرمودند:

آقای شیخ صدرالدین كلباسی اصفهانی نقل كردند كه در تهران رفیقی داشتم كه



[ صفحه 310]



فرزندی به نام احمد داشت. وقتی احمد برای ادامه ی تحصیل عازم آلمان بود و داشت از پله های هواپیما بالا می رفت، پدرش به او گفت: پسرم، امانت با ارزشی به تو بدهم و آن این كه سفارش می كنم تو را این كه نماز و روزه ات را ترك مكن، تقوا هم داشته باش؛ میدانی اگر تو هر روز به وزن خودت طلا خرج كنی من دارم و به تو می دهم، اما تو برای پول مرو بكله برای خدمت به خلق برو تحصیل كن و تا تخصص نگرفتی نیا. بدان، من روضه خوانی می كنم، پدرم هم روضه خوانی می كرد، جدم هم روضه خوان بود، اما پدرم به امام حسین علیه السلام علاقه ی خاصی داشت كه در مواقع حساس به او توسل پیدا می كرد. اما من گرچه به امام حسین علیه السلام علاقه زیادی دارم، اما به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام علاقه ی خاصی دارم. اگر وقتی اتفاق خاصی برایت پیش آمد كه با پول نمی شود آن را حل كرد، به آن حضرت متوسل شو و بگو: من پسر فلانی هستم كه به شما خیلی ارادت دارد. احمد می گوید: من در دلم او را مسخره می كردم كه چطور می شود كه پول آن را حل نكند؟! چون به آلمان رفتم طولی نكشید كه دیگر نماز نخواندم، بعدا روزه را هم ترك نمودم. یك شب مرا به عنوان كشیك بیمارستان انتخاب كردند، چون خواستم دفتر بیمارستان را امضا كنم و كشیك را تحویل بگیرم، دیدم یكی از انگشتان دستم سیاه شده. چون آن را خواراندم بیشتر سیاه شد و خیلی درد داشت، و همین طور سیاهی اضافه شد تا آخر انگشتم آمد. بعد سر انگشت بعدی شروع شد تا به پایین آمد و همین طور تمام انگشتانم سیاه شد. شدت درد به حدی بود كه پاشنه ی پایم را روی زمین می زدم تا این كه ته كفشم كنده شد. پزشكان هر چه كردند فایده ای نبخشید.

سرانجام به این نتیجه رسیدند كه فردا دستم را از مچ جدا كنند. بستری شدم. به من مسكن می زدند تا از شدت دردم كاسته شود. نصب شب بود كه از خواب بیدار شدم. به سبب مسكن زدن درد دستم كم شده بود. در فكر فرو رفتم، از آینده ی خود می گریستم و می گفتم: با دست بریده كه به ایران برگردم غیر از رسوایی چطور نسخه بنویسم؟ یك مرتبه سفارش های پدرم یادم آمد و این كه من اصلا به آنها اعتنا نكردم. بلند شدم، به حیاط بیمارستان رفتم به یكی از كوچه های شنی كه اطراف آن گلگاری بود و حوضی هم در آن جا بود رفتم، وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم و بسیار گریه كردم و



[ صفحه 311]



به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام توسل نمودم و در ضمن گفتم: من فرزند فلانی ام كه خیلی به شما علاقه دارد. یك مرتبه متوجه شدم، دیدم اسب سواری در بیمارستان است و از پنجره های در به صدا در آمد و در باز شد. خلاصه اسب سوار به طرف من آمد، خیلی وحشت كردم، بعد دیدم اسب سوار مرا به اسم صدا زد! تعجب نمودم. باز اسم من و پدرم را برد بیشتر تعجب نمودم كه از كجا مرا می شناسد. فرمود: چرا این جا آمدی؟ چه ناراحتی داری؟ دستم را نشان دادم، حضرت فرمود: دستت را به زانوی من بمال. چند مرتبه دست به زانوی مباركش مالیدم، دستم خوب شد. رفتم دهنه ی اسبش را گرفتم و او را قسم دادم كه شما كه هستید؟ فرمود: من ابوالفضل هستم چرا به سفارش های پدرت عمل نكردی؟ آقا تشریف بردند. صبح كه شد باز رفتم همان جا نماز صبح را خواندم و برگشتم روی تختم خوابیدم. آن كه موظف بود به سراغ من بیاید و دوا و قرص بیاورد آمد. گفتم: لازم نیست. چون پزشكان آمدند و وسایل عمل را فراهم كردند گفتم: من به آنها احتیاج ندارم.

چون اصرار كردند به گریه افتادم و گریه زیاد نمودم و دستم را هم به آنها نشان دادم. آنها از گریه ی زیاد من و از بهبودی دستم بسیار تعجب كردند. من تمام قضایا را از اول كه سفارش پدر باشد تا شفا یافتنم نقل كردم. چند نفر از پزشكان مسلمان شدند. به ایران آمدم و حكایت را به پدرم گفتم. والسلام.